در قناعت لب خشک و مژه پر نم نیست


عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست

در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد


چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست

از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟


لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست

هر که سوهان حوادث نکند هموارش


می توان گفت که از سلسله آدم نیست

باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد


در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست

هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید


نقش امید همانا که درین خاتم نیست

همت آن است کز آواره احسان گذرند


هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست

لب فرو بستن غواص گهر می گوید


که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست

نفس سوخته لاله خطی آورده است


از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست

همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم


داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست